PART59

هوای پاریس بوی بارون خورده و سیگار می‌داد.
چراغ‌های زردرنگ خیابون‌ها انعکاس خیس‌شده‌ای روی سنگ‌فرش‌ها انداخته بودند.

جونگ‌کوک با پالتویش، کنار ماشین ایستاده بود. چشمان یخ‌زده‌اش با دقت، هر رهگذری را بررسی می‌کرد.

شش روز بود که به پاریس رسیده بود.
شش روزی که هر گوشه‌ی شهر را زیر پا گذاشته بود؛ کافه‌ها، بیمارستان‌ها، اداره‌ها… اما هیچ ردی از یارا جانسون یا خانواده‌اش نبود.

صبح، مقابل یک املاک‌فروشی ایستاد. تصویر خانه‌های لوکس و آپارتمان‌های پاریسی پشت شیشه‌ها بود.
وارد شد. مردی با لبخند رسمی گفت:
«کمک می‌خواین آقا؟»

کوک آرام گفت:
«یه خانواده‌ به اسم جانسون… شش ماه پیش از کره جنوبی اومدن این‌جا. می‌دونین جایی خونه خریدن یا اجاره کردن؟»

مرد نگاه کوتاهی به ظاهر شیک و ساعت گران‌قیمت کوک انداخت.
«جانسون… بذارین بررسی کنم.»

چند دقیقه بعد گفت:
«متاسفم، هیچ آدرسی با این اسم نداریم. شاید تو منطقه دیگه‌ای خونه گرفتن.»

**

شب، باران آرام آرام می‌بارید.
کوک روی صندلی ماشین نشسته بود، چراغ‌خیابان‌ها روی صورتش سایه انداخته بودند. دست‌هایش مشت شده بودند و صدای بمش در تاریکی لرزید:
"چرا این‌قدر سخت شد؟ چرا حتی یه نشونه ازت نیست رایا؟"

خشم و دلتنگی، رگ‌هایش را می‌سوزاند. اما هنوز ناامید نشده بود.

روز هفتم، وارد یک کافه‌ی کوچک شد. مرد مسنی پشت بار ایستاده بود. کوک عکس قدیمی رایا را نشان داد:
«این دختر رو دیدین؟ یا مادرش، خانوم کیم ها‌نول؟»

مرد اخم کرد و سری تکان داد:
«نه آقا… پاریس پر از آدمای غریبه‌ست. سخت میشه کسی رو پیدا کرد.»


اما جونگ‌کوک زیر لب زمزمه کرد:
"من پیداش می‌کنم… حتی اگر کل پاریس رو زیر و رو کنم."

او نمی‌دانست رایا حالا کجاست…
آیا هنوز مثل قبل قوی‌ست؟
یا… هنوز هر شب مثل خودش با دلتنگی می‌سوزد؟
دیدگاه ها (۷)

PART60

PART61

PART58

PART57

برده ﴾ ۳۹ part منشی : با دوستشون یه کافه برای ناهارخوردن رفت...

دوست پسر دمدمی مزاج

black flower(p,223)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط